¸.•**• رویـــــــــای خاطـــــــرات •**•.¸
با توأم ای رفته از دست، هر کجا باشم غمت هست
وقتی میدانید یک نفر دوستتان دارد وقتی میدانید حضورتان مهم است حتی در حد چند ثانیه... وقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید خود خوری میکند... وقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانید پس چرا یکهو غیبتان میزند؟! چرا میروید و دیگر خبری ازتان نمیشود؟! پیش خودتان چه فکری میکنید؟! لابد میگویید مشکل خودش است میخواست دوست نداشته باشد...!! اینطور که نمیشود جانم! مثل این میماند که تو با هزار امید و آرزو پیش دکتر بروی بعد دکتر بگوید من کار دارم میخواستی مریض نشوی...! میبینی...؟! همین قدر درد دارد!!! گیرم که من نگویم لطف خودت نگوید؟ کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟ تنهایى راه رفتن سخت نیست … ! تنهایى برگشتن خیلى سخته … باور کن من هم آنقدر رویاهای رنگی کشیده بودم که مداد مشکی ام هیچوقت تراشیده نشد... فصل ها پشت سر هم می آیند می روند و تمام می شوند اما تمام شدنی نیست فصلِ رفتن تو و تنهاییِ من … گاهی نه آشنا درد را می فهمد تنهایی، آرام شد و تنها خدا می داند اگر يک نفر هر آنچه که از درونش برمي آيد را بنويسد بي شک از درون او کسي رفته است...
ولى وقتى ما این همه راهو با هم رفتیم،
نه حتی صمیمی ترین دوست
گاهی باید تنهایی ، درد را فهمید
تنهایی ، خلوت کرد
چه می گذرد در دلت . . .
Power By:
LoxBlog.Com |